آبرو خواهی مقیم آستان خویش باش
اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری است
آبرو خواهی مقیم آستان خویش باش
اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری است
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی
گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم
زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان باز نشینند به عشقت ز قبور
آن چه در غیبتت ای دوست به من می گذرد
نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
چه می جویی به نقد وقت خوش باش
چه می گویی که این یک رفت و آن شد