دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بی خبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بی خبر ما خبر نداشت
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بی خبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بی خبر ما خبر نداشت
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
آن که هرگز چون کلید گنج مروارید
گم نمی شد از لبش لبخند
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
انگشت به لب مانده ام از قاعده عشق
ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم
چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی پایاب، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که گر فرزند باید، باید این سان
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت رو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آن که او را نکشند
به یزدان می سپارد گله را چوپان، نمی داند
خدای گوسفندانش، خدای گرگ ها هم هست