ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهم به سر آید شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور...
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفت و گو از مرگ انسانیت است...
پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند
ساحل افتاده گفت:گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم
موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت
هستم اگر می روم،گر نروم نیستم