چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می خوانند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می خوانند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
آشفته پا ز سلسله زلف او مکش عمری که صرف عشق نگردد بطالت است
زنده در هر دو جهان نیست به جز کشته دوست
کشته ام کشته او را که جهان زنده به اوست
از در دوست درآ جلو گه دوست ببین
که رخ دوست نبینی مگر از دیده دوست
بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند به دریا رفته می داند مصیبت های دریا را
ما را ز هم جدا کرد ایام ورنه ما را با دولت وصالت خوش بود روزگاری
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست