لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
نمی دانم چه دنیایی است که دل ها سنگ می بینم
به دریا صید ماهی می روم خرچنگ می بینم
حنای جمله عطاران همه نیرنگ می بینم
تمام عهد و پیمان ها پر از نیرنگ می بینم
نمی دانم چرا من کودک یک ساله را دل تنگ می بینم
چنین است کیهان ناپایدار
تو در وی به جز تخم نیکی مکار
جهان سر به سر چون فسانه است و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس
به انگشت عصا هر دم اشارت می کند پیری
که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا