دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
با دوست بگویید که دیگر نکند ناز
ما را هوس ناز کشیدن به جهان نیست
شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد
ای خوش آن شمعی که روشن می کند ویرانه ای را
حرف منت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود
طعنه بر ما مزن ای دوست که خود معترفیم
دف زنان بر سر بازار به رسوایی خویش
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
خری را گر افسارش از زر کنی
لجامش ز یاقوت ابهر کنی
رنگ زردم را ببین برگ خزان را یاد کن
با بزرگان کم نشین، افتادگان را یاد کن
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی