بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا تو را پس از مرگ، شمع مزاری باشد
ای گل شوخ که مغرور بهاران شده ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
دوستان شاد شوند از غم پنهانی ما
کوه را آب دهد بی سر و سامانی ما
ما که ویران شدگانیم بدین دلشادیم
که جهانی شده آباد ز ویرانی ما
امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم
وای از این حال پریشان که من امشب دارم
تو را چه غم که شب ما دراز می گذرد
که روزگار تو در خواب ناز می گذرد
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج