مرا گفتی که زاری کن که فریادت رسم روزی
کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه می گویی؟
مرا گفتی که زاری کن که فریادت رسم روزی
کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه می گویی؟
سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
غم آمده غم آمده انگشت بر در می زند
هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر می زند
رسم وفا ای بی وفا از غم نیاموزی چرا
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر می زند
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم