گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو بی ما زین طعنه ها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بی تو خوش نباشد رو قصه دگر کن
گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو بی ما زین طعنه ها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بی تو خوش نباشد رو قصه دگر کن
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
این عبارت های شیرین تو را معمار کیست
جان فدای طبعش این معمار شیرین کار کیست
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
آن ها که کهن شدند و این ها که نوند
هر کس به مراد خویش یک تک بروند
این کهنه جهان به کس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
با لشکرت چه حاجت، رفتن به جنگ دشمن
تو خود به چشم دشمن، بر هم زنی سپاهی
دوش می آمد و رخشاره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود