ز وداعت به دل آمد غم یک عمر فراق
چون وداع تو چنین است فراقت چون است
ز وداعت به دل آمد غم یک عمر فراق
چون وداع تو چنین است فراقت چون است
باران که شدی مپرس این خانه کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه یکی است
باران که شدی پیاله ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکی است
باران! تو که از پیش خدا می آیی
توضیح بده عاقل و فرزانه یکی است
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
قدر اهل درد، صاحب درد می داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می داند که چیست
هر چند که از آینه بی رنگ تر است
از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است
بشکن دل بی نوای ما را ای عشق
این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است
وقتی که تو آمدی به دنیا عریان
جمعی به تو خندان و تو بودی گریان
کاری بکن ای دوست که وقت رفتن
جمعی به تو گریان و تو باشی خندان
از زلزله و عشق کس خبر ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
بهار آمد، پریشان باغ من، افسرده بود اما
به جو باز آمد آب رفته، ماهی مرده بود اما
گاهی از خاک درت مرهم به زخم ما ببند
این چنین مگذار ما را، یا رها کن یا ببند