بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟
کافر است آن که تو را بیند و بی دین نشود
آمدی امشب سراغی از من تنها بگیری
مرحبا ای غم، بیا تا در دل من جا بگیری
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می بستی
مرا مستانه می گفتی که ما را خویش و فرزندی
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگ ها را می کند باد خزان از هم جدا