بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش چرا ز من می دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش چرا ز من می دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
تو در نماز عشق چه خواندی
که سال هاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
دعوی چه کنی داعیه داران هم رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش
که حریفان همه در خواب گرانند هنوز
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنین نماند، چنین نیز نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایم