ای مرع سحر تو صبح برخواسته ای
ما خود همه شب نخفته ایم از غم دوست
ای مرع سحر تو صبح برخواسته ای
ما خود همه شب نخفته ایم از غم دوست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
تاوان عشق را دل ما هر چه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم