من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
بیا به منزل ما این طلسم را بشکن
که مدتی است ره کشور وفا بندست
ز رقص برگ خزان دیده می توان دانست
که برگ عیش به سر رشته فنا بندست
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می نوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
طی شد ایام برومندی ما در سختی
همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بال دگران