در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
از حسرت دهانش آید به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
بیا به منزل ما این طلسم را بشکن
که مدتی است ره کشور وفا بندست
ز رقص برگ خزان دیده می توان دانست
که برگ عیش به سر رشته فنا بندست
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی