حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می نوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می نوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
طی شد ایام برومندی ما در سختی
همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بال دگران
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که در شکنجه بود هر کسی که هشیار است
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه برزیگران یکدگریم