گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
آن که هرگز چون کلید گنج مروارید
گم نمی شد از لبش لبخند
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
انگشت به لب مانده ام از قاعده عشق
ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم
چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی پایاب، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که گر فرزند باید، باید این سان
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت رو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آن که او را نکشند
به یزدان می سپارد گله را چوپان، نمی داند
خدای گوسفندانش، خدای گرگ ها هم هست
اگر تمام گل ها را هم از شاخه بچینید
نمی توانید جلوی آمدن بهار را بگیرید
گر این تیر از ترکش رستمی است
نه بر مرده بر زنده باید گریست