غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه، با که دست در آغوش می کنی
زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور
ای مرع سحر تو صبح برخواسته ای
ما خود همه شب نخفته ایم از غم دوست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
تاوان عشق را دل ما هر چه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم
این شب تیره اگر صبح قیامت باشد
آخرالامر به هر حال سحر خواهدشد