شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من، به جز از کشته ندروی
مرا عهدی است با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولی است با جانان که جانان جان من باشد
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
عنان مال خویش به دست غیر مده
که پس گرفتن آن کمتر از گدایی نیست
مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن
بد حریفانند آن ها، گفتمت هشیار باش
نه تنها غم که لبخند سلامت باد مستان هم
گواهی می دهد دنیای ما دنیای شادی نیست