مجنون اسیر عشق شد،اما چو من نشد ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست
مجنون اسیر عشق شد،اما چو من نشد ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست
آنان که زبان عشق را می دانند لب بسته سرود عاشقی می خوانند
یک گوشه از جمال تو یعنی تمام عشق یک دم فقط بیا و از اینجا عبور کن
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان می رود
ای زندگی بردار دست از امتحانم چیزی نه می دانم نه می خواهم بدانم
همین زلال چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافی است...
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
دین و دل از من به مژگان سیه بردی و من فکر می کردم خدا را در تو پیدا کرده ام
خشت اول،دست معمار دلم لرزیده بود عشق این دیوار کج،محو ثریا مانده است