دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچه از غم هجران تو بر جان من است
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچه از غم هجران تو بر جان من است
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست هر که دل دوست جست،مصلحت خود نخواست
پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند که خدا هست دگر غصه چرا؟
نقش شیرین رود از سنگ ولی ممکن نیست که خیال رخش از خاطر فرهاد رود
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند چرا به گوشه چشمی به ما نمی نگری؟
به دست آور دل من را،چه کارت با دل مردم تو واجب را به جا آور چه کارت با مستحب ها
بگذار که اوقات تو را تلخ کنم گاه شیرینی بسیار خوراک مگسان است
صد حیف که ما پیر جهان دیده نبودیم وقتی که رسیدیم به ایام جوانی
زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است