تازه از عطر نفس های تو فهمیدم چرا کارشان رو به کسادی می رود عطارها
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند
لبخند تو را چند صباحی است ندیدم یک بار دگر خانه ات آباد بگو "سیب"
نقاش زمان چون به دو چشمان تو پرداخت دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
بیستون کندن فرهاد نه کاری است شگفت شور شیرین به سر هر که فتد کوهکن است
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود یک نفر باید زلیخا را بیندازد به چاه
پایان ماجرای دل و عشق روشن است ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
شبی مجنون به لیلی گفت ای محبوب بی همتا تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
گفت استاد مبر درس از یاد یاد باد آنچه به من گفت استاد
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست؟