اشکی که درون دیدگان تاک است
معجونی از آب و آفتاب و خاک است
من پاک تر از این سر نمی دانم چیست
پس هر چه که از تاک برآید پاک است
اشکی که درون دیدگان تاک است
معجونی از آب و آفتاب و خاک است
من پاک تر از این سر نمی دانم چیست
پس هر چه که از تاک برآید پاک است
آن کس که بدم گفت بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو، خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
چو دانا نماید به کاری درنگ
به پیروزی آرد جهانی به چنگ
همه کارها در فروبستگی
گشاید و لیکن به آهستگی
روزگار است آن که گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد
بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد