دل ها بربودند و برفتند سواران
ما پای به گل در شده زین اشک چو باران
دل ها بربودند و برفتند سواران
ما پای به گل در شده زین اشک چو باران
دل ربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟
بیا جوانی خود را به کام دل گذرانیم
که عمر چون سپری شد، پرنده ای است پریده
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی
عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحری است محبت که کرانی دارد
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
گفت عالم همه در بندگی شیطان اند
گفتم ای زاهد خودبین به زیان تو که نیست
ره به معنی نبرد آن که به صورت نگرد
سایه گفتند که صوفی است به جان تو که نیست
ما را ز تیغ مرگ مترسان که از ازل
بر موج بسته اند کلاه حباب را
اسباب زندگی همه دام تحیر است
غیر از فریب هیچ نباشد سراب را
سنگ از این سرگذشت دل تنگ است
فکر پرواز در دل سنگ است
مگرش کوره در گداز آرد
آن روان روانه باز آرد
شیرین من بمان مگر این روزگار تلخ
فرهاد خسته را به نگاهی امان دهد
در زلف شب گره بزن آن زلف مست را
شاید شبم به سوی تو راهی نشان دهد