گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
اگر بهرام گور از گور سر آرد برون، گوید
که هر صیاد، صیادی به نام گور هم دارد
از رستم پیروز همین بس که بپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی
سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهان های وقاحت به خروشند همه
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
مستی به شکستن سبویی بند است
هستی به بریدن گلویی بند است
گیسو مفشان توبه ما را مشکن
چون توبه عاشقان به مویی بند است
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم