گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کج رفتار
شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار باده ناخورده در رگ تاک است
زان جلوه گذشتیم و به خود هم نرسیدیم
ما را چه گنه، خاصیت عجز همین است
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
این شرح بی نهایت کز زلف یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر حکایت آمد
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا درافکنند، بایست