از می خمار آن می گلگون ز دل نرفت
داغ شراب را نتوان با شراب شست
از می خمار آن می گلگون ز دل نرفت
داغ شراب را نتوان با شراب شست
با چشم پرنیرنگ او، حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
چون شب صحبت درآید روز هجران بگذرد
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ ها را
آنچه آن پیر فروهشت، جوانان خوردند
گله را گرگ ندزدید، شبانان خوردند
خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که تو وعده کردی و او به جا آورد
همه عیب خلق دیدن نه مروت است و مردی
نگهی به خویشتن کن که تو هم گناه داری
گفته بودی صبر کن تا یک شب امیدت برآید
وه که در امید یک شب صبر کردم روزگاری