ضائب امشب نوبت افسانه مژگان اوست
چشم اگر داری به فکر گریه مستانه باش
ضائب امشب نوبت افسانه مژگان اوست
چشم اگر داری به فکر گریه مستانه باش
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد
از کوتهی ماست که دیوار بلند است
شستم ز می در پای خم دامن ز هر آلودگی
دام نشوید کس چرا، ز آبی بدین آلودگی
می گفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیان
از هیچ کس نشنیده ام حرفی بدین بیهودگی
ای بی تو فراخای جهان بر ما تنگ
ما را به تو فخر است و تو را از ما ننگ
ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ
آخر بنگویی که دل است این یا سنگ
آیینه وار خیره به تنهایی توام
آری سکوت ساده ترین راه گفتگوست
چه غریب ماندی از دل، نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی به خواب، خواب
آدم یاد تو از دل به برونی فکنم
دل برون گشت ولی یاد تو با ماست هنوز