نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبان اند و تو در میان جانی
روز پیری پادشاهی هم نمی آید به کار زندگی در خاک بازی های طفلان است و بس
بر هر کسی که می نگرم در شکایت است در حیرتم که گردش گردون به کام کیست
در شب گیسوان تو، مست به خواب می روم ای که تو سوی خویش و من، سوی سراب می روم
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می کند هر دلی را روزگاری عشق ویران می کند
ای که بستی دل به او باید دل از جانش برگرفت دل نباید بر کسی بستن که نتوان بر گرفت
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آن قدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت