ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهم به سر آید شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور...
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفت و گو از مرگ انسانیت است...
پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند
ساحل افتاده گفت:گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم
موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت
هستم اگر می روم،گر نروم نیستم
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سر کنند
که آتش و تپش و گرمی هوات منم
تا کی دل من چشم به در داشته باشد
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
ما بدین جا نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم
رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم