گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرین تر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرین تر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
می خواهمت چونان که شب خسته خواب را
می جویمت چونان که لب تشنه آب را
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری کو دل پرطاقتی؟
تا نسیم از شرح عشقم باخبرشد مست شد
غنچه ای در باغ پرپر شد ولی کو غیرتی؟
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دگیر به فروردین ندارد رغبتی
می تواند گره از کار دلم بگشاید تو اگر باز کنی پیچ و خم زلفت را
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می خوانند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
آشفته پا ز سلسله زلف او مکش عمری که صرف عشق نگردد بطالت است
زنده در هر دو جهان نیست به جز کشته دوست
کشته ام کشته او را که جهان زنده به اوست
از در دوست درآ جلو گه دوست ببین
که رخ دوست نبینی مگر از دیده دوست
بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند به دریا رفته می داند مصیبت های دریا را
ما را ز هم جدا کرد ایام ورنه ما را با دولت وصالت خوش بود روزگاری