من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
با چشم تو از هر دو جهان گوش گرفتیم
ماییم و تو ای جان که جگر گوشه مایی
مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غم های دگر
باز گویم: نه، که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز، تحمل کن و فردای دگر
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
سخن این است ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ
ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ
از دست رستخیز حوادث کجا رویم
ما را میان بادیه باران گرفته است