فلک همیشه به کام یکی نمی گردد
که آسیای طبیعت به نوبت است ای دوست
فلک همیشه به کام یکی نمی گردد
که آسیای طبیعت به نوبت است ای دوست
دانی، که خبر ز عشق دارد؟
آن کز همه عالمش خبر نیست
سعدی! چو امید وصل باقی است
اندیشه جان و بیم تن نیست
ما آنچه کرده ایم فدای تو سر به سر
ای سنگدل چه مانده که تو با ما نکرده ای؟
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش
چه خوش است راز گفتن به حریف نکته سنجی
که سخن نگفته باشی، به سخن رسیده باشد
با چون خودی درافکن اگر پنجه می کنی
ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های تو ام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی،گرم تر بتاب
به زیورها بیارایند وقتی خوب رویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
دریاب لحظه ها را در آبِ جویباران
بنگر که می روی تو، وین جویبار باقی است
این راز بشنو از من هرگز مگو جهان هیچ
هرگز مگو جهان پوچ، تا انتظار باقی است
گویند که یک پله پس از عشق جنون است
انگار پس از عشقِ تو نه، مرحله ای نیست