دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
دیری به شوق دیدن فردا گریستم
فردا چو شد به حسرت دیروز زیستم
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که در دنیای دیوانه به زنجیرند عاقل ها
بگو با طبع خود زشکی که گیرد تا ابد خشکی
قلم های تو هر صد تا پشیزی داشت حاصل ها؟
سختی کشی ز دهر چو سختی دهی به خلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست
به کارهای گران مرد کار دیده فرست
که شیر شرزه در آرد به زیر خم کمند
جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است
چنان که مسئله شرع پیش دانشمند
یک بار دگر بار سفر بستی و رفتی
تا یاد بگیرم که سفر خوی پرستوست
از کوشش بیهوده خود دست کشیدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
سحر کرشمه چشمت به خواب می دیدم
زهی مرا تب خوابی که به ز بیداری است