گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که این قدر نباید به درازا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که این قدر نباید به درازا بکشد
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
دریای آبی رنگ چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
زحمت چه می کشی پی درمان ما طبیب ما به نمی شویم و تو بدنام می شوی
ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار و یا یار به من
یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم
یادت نمی کنم در همه عمر زانکه یاد آن کس کند که دلبرش از یاد رفته باشد .
به هر دیار که رفتم
به هر چمن که رسیدم
به آب دیده نوشتم :
که یار جای تو خالی
مگو شرط دوام دوستی ، دوری است باور کن همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد
من از چشمان خود آموختم رسم محبت را
که گر عضوی به درد آید به جایش چشم می گرید