از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بی درد ندانی که چه درد است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بی درد ندانی که چه درد است
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که این قدر نباید به درازا بکشد
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
دریای آبی رنگ چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
زحمت چه می کشی پی درمان ما طبیب ما به نمی شویم و تو بدنام می شوی
ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار و یا یار به من
یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم