گفتم که ای گذشته، ما را به غصه هشته
آه از کجات پرسم، چونی و در چه کاری؟
حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟
روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری
گفتم که ای گذشته، ما را به غصه هشته
آه از کجات پرسم، چونی و در چه کاری؟
حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟
روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری
شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
گر چه مستیم و خرابیم چو شب های دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
عهد کردم که دگر می نخورم در همه عمر
به جز از امشب و فردا شب و شب های دگر
باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز
اوستادان و فزودند معمای دگر
گر بهشتی است رخ توست نگارا که در آن
می توان کرد به هر لحظه تماشای دگر
ما نقش خیال تو نه امروز نگاریم
کز روز ازل جان به خیالت نگران بود
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
و لیکن چون تو در عالم نباشد
بی شرم تر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذابتان
با این همه گزند که دیدیم دلخوشیم
تا بو که خلق درنگرد بی نقابتان
در اقصای عالم بگشتم بسی
به سر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشه ای یافتم
ز هر خرمنی خوشه ای یافتم
هر چند عمر در غم و حرمان گذاشتم
هرگز دل از محبت او برنداشتم
بیرون ز صورت بیداری است و خواب
نقشی که از خیال تو در دل نگاشتم
گفتی به جای عشق سراغ هوس بگیر
پس هر چه را که عشق به من داد پس بگیر
محتاج آب و دانه شدن حق من نبود
ای مرگ انتقام مرا از قفس بگیر
درختی که پروردی آمد به بار
بیابی هم اکنون برش در کنار
اگر بار خاست خود کشته ای
و گر پرنیان است خود رشته ای