دیری است در این کرانه آوایی نیست
گویی که دگر عاشق شیدایی نیست
بگذار درون خانه ام بنشینم
خوش تر ز خرابه دلم جایی نیست
دیری است در این کرانه آوایی نیست
گویی که دگر عاشق شیدایی نیست
بگذار درون خانه ام بنشینم
خوش تر ز خرابه دلم جایی نیست
چشم هایم گر چه استادان پنهان کاری اند هر دو را با اشک های خویش رسوا کرده ام
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه،دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
بر دوستان رفته چه افسوس می خوریم ما خود مگر قرار اقامت نهاده ایم؟
من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر
من استغفار کردم از نگاه تو، نمی دانم اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه؟!
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است