آخرش بی بر و برگرد مرا خواهی کشت عاشقی با اگر و شاید و اما نشود
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بی رحم تو بیزارتر است
بگذاشتی ام،غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
سودای تو را ترانه ای بس باشد
مدهوش تو را بهانه ای بس باشد
در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا
ما را سر تازیانه ای بس باشد
دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب ترسم این است که یک وقت مداوا بشوم
دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است
شیشه بشکسته را پیوند کردن مشکل است
کوه را با آن بزرگی می توان هموار کرد
حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
این من بودم که بی قرارت کردم
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
یک
شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
گر رسد جان به لبم دل ز تو نتوان برداشت عشق دردی است که پیدا نشود درمانش