اگر روزی خدا خواهد که هستی را بیاراید
تو را گوید تجلی کن که هستی را بیارایی
گنه کن هر چه می خواهی و از محشر مکن پروا
که با این چهره در دوزخ در هستی بیارایی
اگر روزی خدا خواهد که هستی را بیاراید
تو را گوید تجلی کن که هستی را بیارایی
گنه کن هر چه می خواهی و از محشر مکن پروا
که با این چهره در دوزخ در هستی بیارایی
ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد در هیچ سر خیالی زین خوبتر نباشد
ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی هر کجا زلفی پریشان شدم گمان کردم تویی
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفت که یافت می نشود،گشته ایم ما
گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
دوشینه شکستیم به یک توبه دو صد جام امروز به یک جام دو صد توبه شکستیم
دیوانه را توان به محبت نمود رام ما را محبت است که دیوانه می کند
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن درد عاشق نشود به به مداوای حکیم
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر