شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
بیا بنشین به بالینم که صبرم را سر آوردی تو هم آن قدر شیرینی که شورش را درآوردی
تو کیستی که من این گونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
ما قوت پرواز نداریم وگرنه عمری است که صیاد شکسته است قفس را
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده طلعت آن باش که آنی دارد
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
دلا این عالم فانی به یک ارزن نمی ارزد
به دنیا آمدن بر ذلت مردن نمی ارزد
تمام عمر در دنیا اگر شهد و شکر نوشی
به آن یک ساعت تلخی جان کندن نمی ارزد