نه بلای جان عاشق شب هجرت است تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرت است تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
کان سر که خاک راه شد، از آسمان گذشت
در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست
در قید نام ماند اگر از نشان گذشت
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است
ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود
ای که چون رخ می نمایی آفتاب آید برون
آن چنان مستی که از چشمت شراب آید برون
زلفکانت خود حجابی بر نگاهت می کشد
وای از آن روزی که زلفت از حجاب آید برون
عشق صیدی است که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
آمد بهار و پیرهن بیشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ریشه نو شود
زیباست روی کاکل سبزت کلاه نور
زیباتر آن که در سرت اندیشه نو شود