ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است
صائب تو را که طاقت دیدار یار نیست
از انتظار دوست چه حاصل، چه فایده؟
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیده است
قبل از آن اوج قسم دادمت ای عشق بمان
و تو فریاد زدی باز که برخواهم گشت
پشت سر داد کشیدم قسمت کو؟ گفتی
به خدای شب آغاز که برخواهم گشت
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمیل بایدش
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
و گرنه فاصله ما هنوز یک قدم است