چه غریب ماندی از دل، نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
چه غریب ماندی از دل، نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی به خواب، خواب
آدم یاد تو از دل به برونی فکنم
دل برون گشت ولی یاد تو با ماست هنوز
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست؟
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟
هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست
دگرش چو باز بینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد