دل ها بربودند و برفتند سواران
ما پای به گل در شده زین اشک چو باران
دل ها بربودند و برفتند سواران
ما پای به گل در شده زین اشک چو باران
دل ربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟
بیا جوانی خود را به کام دل گذرانیم
که عمر چون سپری شد، پرنده ای است پریده
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی
عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحری است محبت که کرانی دارد