ساقی بیا که دست توانای روزگار
سیلی اگر زند به رخ ناتوان زند
عمر عزیز را بدلی نیست در جهان
جز ساغری که پیر ز دست جوان زند
ساقی بیا که دست توانای روزگار
سیلی اگر زند به رخ ناتوان زند
عمر عزیز را بدلی نیست در جهان
جز ساغری که پیر ز دست جوان زند
شنیده ام که درخت از درخت باخبر است
و من گمان دارم
که سنگ هم از سنگ
و ذره ذره عالم که عاشقان همند
مگر دل تو که بیگانه است با دل من
ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو
به کران برد زمانه غم بی کران ما را
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی