زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آن قدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آن قدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهم به سر آید شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور...
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفت و گو از مرگ انسانیت است...
پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند
ساحل افتاده گفت:گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم
موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت
هستم اگر می روم،گر نروم نیستم
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سر کنند
که آتش و تپش و گرمی هوات منم
تا کی دل من چشم به در داشته باشد
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد